این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.
فریبا فرجام – ونکوور
خواندن و نوشتن را در حقیقت در کارگاه شما آغاز کردم. خواندن برای فهمیدن، نوشتن برای فهمیدهشدن. خواندن برای انسانبودن، نوشتن برای انسانماندن. در کارگاهت درس زندگی میدادی، درس جسارتِ خودبودن و پذیرفتن همهٔ خودهای دیگر همانطور که هستند. به ما امکان وسیعتر دیدن و عمیقتر شنیدن در کنار همدیگر را میدادی و در ایران کوچکی که برای خودت و ما ساختی، از غربتمان خلاقیت بیرون میکشیدی و دستهای تنهاییمان را در دست هم میگذاشتی چرا که بهخوبی با مفهوم تنهایی و غربت آشنا بودی. با قلبی بزرگ شِکوهها و غمهایمان را درونت جا میدادی و خوب میدانستی لبخندها و قهقهههایی که در فضای امن حضورت بر لبهایمان مینشانی التیامی است چرا که سختترین رنجها و غمها را به دوش کشیده بودی بیهیچ مرهمی. و چه فروتنانه داشتههایت را در اختیارمان میگذاشتی، حمایت بیدریغ، وقت باارزش و تجربیات گرانبهایت را. چه آرامآرام آمدی و چون شمعی نور تاباندی به دنیای خیالهای دورافتاده، آرزوهای رهاشده و باورهای خستهمان، امید دادی که میشود بهتر از این باشد و… بهیکباره ترکمان کردی. حالا بدون شما دنیا چیزی کم دارد، انسان تنهاتر است و ریسمان اتصالمان به زندگی چه نازک شده است. حالا با رفتن نابهنگامت داستان ناتمامی را در ذهن و دلمان به جا گذاشتی که تنها یک کلمه را بهقطعیت برایم معنا میکند: نامیرایی.